قبل از اینکه ببینیم قصه چیست و به چه درد ما می خورد و چه انواعی دارد؟ می خواهم به یکی از تصورات غلط شما در همین ابتدا بپردازم که معمولا درباره قصه گویی و مهارتهای خودتان به عنوان قصه گو، زیاد میبینم. خیلی از مردم پیش خودشان میگویند من قصه گوی خوبی نیستم. این درست نیست. چرا؟ در ادامه این مقاله ابتدا جواب این چرا را خواهیم داد سپس مجددا به تعریف قصه خواهیم پرداخت و در انتها به 6 سبک قصه گویی که هر روز در حال انجام آن هستیم ولی به سادگی از کنارشان عبور می کنیم می پردازیم.
کنجکاوی، رمز اصلی قصه گوی موفق است.
بدون تعارف می گویم. همین که وقت گذاشتید و این مقاله را میخوانید، نشان میدهد که آن ویژگی ذاتی که هر قصه گوی فوقالعادهای باید داشته باشد، در شما وجود دارد. آن ویژگی چیزی نیست، جز کنجکاوی. کنجکاوی شما باعث میشود توجهتان به این جلب شود که در سر دیگران چه میگذرد و چه چیزی برایشان اهمیت دارد. داشتن کنجاوی باعث میشود که به جزئیات انسانها توجه کنید.
اعتماد به نفس بیش از حد نقطه مقابل کنجکاوی است. این اعتماد به نفس بیش از حد باعث میشود که قصه گو را به آدمی تبدیل کند که دائم پند و اندرز میدهد و کسلکننده و بیملاحظه است.
کلا من معتقدم که همه چیزدانها قصه گوهای خوبی از آب درنمیآیند. هیچکس روی این کره خاکی نمیتواند آن قدرها بر دیگران تاثیر بگذارد و هیچکس واقعا لایق آن حد از تاثیرگذاری هم نیست. یکی از قصههایی که نشان میدهد این طور تاثیرگذاریهای مطلق افسانه است، قصه شاه میداس است. اگر نشنیدهاید این قصه را در زیر برایتان مطرح میکنم.
قصه شاه میداس
شاه میداس میخواست به هر چیزی دست میزند، تبدیل به طلا شود و به خواستهاش هم رسید. اما… به غذا دست میزد، تبدیل به طلا میشد. پس نمیتوانست آن را بخورد. سیب برمیداشت و قبل از اینکه بتواند گازش بزند تبدیل به طلا میشد. بدتر از اینها وقتی بود که دخترش به سمت او دوید و درست لحظهای که شاه زانو زد تا بغلش کند، دختر تبدیل به مجسمه طلا شد. او دختر خودش را کشت.
می بینید؟! تاثیر صددرصدی یعنی انزوای صددرصدی!
بعضی مواقع “نه” بهترین چیزی است که میتوانید از دیگران بشنوید. وقتی نه میشنوید به دنبال یک قصه جدید میگردید. یعنی آن شخص چیزی میداند یا فکر میکند چیزی میداند که هنوز خود شما به آن پی نبردهاید. در هر صورت شما باید از آن سردر بیاورید. وقتی نه میشنوید در واقع فرصتی پیدا میکنید تا قصه دیگران را بشنوید.
از نظر قصه گوها تاثیرگذاری یک فرایند دو طرفه است، یک جریان دو طرفه. برای اینکه قصه گوی خوبی باشید باید شنونده خوبی هم برای قصههای دیگران باشید. اصلا تا به حال به این فکر کردهاید که قصه گوها، قصههایشان را از کجا پیدا میکنند؟
قصه چیست؟
در مقاله قصه گویی چیست و چه اهمیتی دارد؟ یک تعریف براساس کاربردمان از قصه بیان کردیم. اکنون میخواهیم بار دیگر به این تعریف رجوع کرده و آن را همان طور که قبلا هم گفتم سرلوحه کارمان قرار دهیم:
قصه تجربهای است که در ذهن بازسازی میشود. این تجربه به اندازهای با احساس و جزئیات روایت میشود که شنونده در تصورات خودش آن را به عنوان چیزی واقعی تجربه میکند.
بله دوست خوبم، در حقیقت قصه یک تجربه است. نمیدانم آیا این عبارت را شنیدهای؟ “تجربه بهترین معلم است.” همیشه اینطور بوده و همیشه اینطور خواهد بود. مگر اینکه خودمان نخواهیم از تجاربمان درس عبرت بگیریم.
بارها شده که از خدا میخواستم تا معجزهای رخ دهد و بتوانیم کاری کنیم که آدمها تحت تاثیر ما، تجربه متفاوتی از زندگی داشته باشند. آن موقع مطمئن بودم که دنیا تغییر میکرد. احتمالا میپرسید که یعنی چی؟ بیایید بایک مثال منظورم را بهتر برای شما توضیح دهم.
تصور کنید یک مهندس نرمافزار وارد زندگی روزمره یک کاربر استفاده کننده از کامپیوتر شود، تا خودش شخصا ببیند که ایرادهای سیستم چقدر اعصاب خردکناند. آن موقع خیلی بهتر و سریعتر این ایرادها برطرف نمیشد؟
تجربه مستقیم روشی به صرفه برای آموزش است. با کمک این روش رئیس، همکار، مشتری یا فرزندتان را به مکان و زمانی میبرید که تجربهای ماندگار را در عمیقترین نقاط مغزش ثبت میکنید. تجربه شخصی در مقایسه با علم و دانش درک عمیقتری به شما میدهد. زیرا همدردی واقعی شما را به چالش میکشد.
با این حال بهترین راه تاثیرگذاری بر دیگران که همان تجربه کردن است، در بیشتر موارد عملی نیست. مثلا آدم ربایی، حتی اگر نیتمان خیر باشد، کار چندان جالبی نیست. بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که تجربه را به وسیله قصه در اختیار دیگران قرار دهیم. قصهای آنقدر زنده که انگار واقعا خودشان دارند آن موقعیت را تجربه میکنند.
قصه هایی که هر روز از کنارشان به سادگی رد میشویم!
در واقع یک جورهایی اصلا لازم نیست شما قصه گویی را یاد بگیرید. چرا؟ چون خودتان هر روز دارید قصه میگویید. در واقع در این سری مقالات، هدف من این است که به شما کمک کنم به قصههایی که روزانه میگویید بیشتر توجه کنید، تا بیشتر بتوانید مراقب برداشتهایی که ایجاد میکنید، باشید.
میتوانم قسم بخورم که حتی بیشتر اوقات متوجه نمیشوید که دارید قصه میگویید. حتما به فکر فرو رفتهاید و از خودتان میپرسید مگه چه قصههایی میگویم؟ قصههایی درباره این که چقدر تحت فشار عصبی هستیم، چقدر بعضی مردم بیفکراند و این که هیچ آدمی روی کره زمین زندگیای بدتر از زندگی ما نداشته است نمونهای از این نوع قصههاست.
اگر با بیفکری قصههای دوران سخت زندگیتان را بگویید و وارد بازی “این که چیزی نیست، به این یکی گوش کن” بشوید، هر بار که یکی از این قصهها را بگویید، آن ناکامیهای اجتنابناپذیر دوباره جان میگیرند و از نو تجربه میشوند. پس میتوان پنداشت که قصه گفتن باعث میشود موضوع قصه تقویت شود و بسط پیدا کند.
برای اینکه این جمله را بیشتر و بهتر درک کنید کافیست به مقاله قصه اندیشی: ابزار کنترل احساسات + چگونه مردم را با خود همراه کنیم؟ مراجعه کرده و با انجام آزمایش سفر در زمان این مقاله به نتیجه دگرگون سازی احساسات با استفاده از توجه به یک خاطره پی ببرید.
به طور کلی ما روزانه از 6 نوع قصه بسیار استفاده میکنیم:
4- بینشی
5- ارزش زندگی
6- میدانم در سرت چه چیزی میگذرد؟
اگر قرار بود از روی قصههایی که بیشتر مردم هر روز میگویند قضاوت کنیم، به این نتیجه میرسیدیم که آنها قربانیهایی هستند که زیر فشار عصبی از پا درآمدهاند و دیگران درست درکشان نکردهاند. (چه کسی هستم؟) و اینجا هستند تا از مقررات دستوپاگیر و تصمیمات احمقانه دور بمانند. (چرا اینجا هستم؟) آنها برای بازنشستگی یا اخراج یک شخص خاص غصه میخورند. (بینشی) و معتقدند که “داراها” نسبت به “ندارها” خیلی بیاعتنا هستند. (ارزش زندگی) آنها ناخودآگاه قصههایی میگویند که باعث میشود همکاران بفهمند هرچه قدر تلاش کنند، چیزی تغییر نمیکند. (آموزشی) چون خودشان قبلا تلاش کردهاند و به جایی نرسیدهاند. (می دانم در سرت چه چیزی می گذرد.)
اقا باشه، باشه قبول! من اغراق کردم. اما لااقل تا به اینجا فهمیدید که چه چیزی میخواهم بگویم.
شما همین الان هم قصههایی میگویید درباره اینکه چه کسی هستید، چرا اینجا هستید، چه دیدی دارید، برای چه چیزی ارزش قائل هستید، چه چیزی آموزش میدهید و از افکار محرمانه دیگران چه میدانید، ولی مشکل این جاست که نمیدانید قصه هایتان چقدر مهماند!
قصد دارم تشویقتان کنم تا هوشیارانه قصههایی بگویید که روی کار، خانواده و جامعهتان آن اثری را که دوست دارید، بگذارند. وقتی به سمت این قصهها بروید، بهتر میتوانید خودخواسته برداشتهایی را ایجاد کنید که به جای بیشترکردن مشکلاتتان، شما را به اهدافتان میرسانند. توصیه من به شما این است که برای این 6 نوع قصه وقت بگذارید و به آنها توجه کنید.
به نظرم بهتر است که برویم این 6 مورد را بهتر بررسی کرده و توضیح دهیم که از این به بعد با این 6 تیپ داستانی خیلی خیلی کار خواهیم داشت.
قصه های “چه کسی هستم؟”
کدام ویژگیها این حق را به شما میدهند که بر این شخص تاثیر بگذارید؟ از زمان، مکان یا موقعیتی بگویید که نشان دهد شما این ویژگیها را دارید. از شخص خودتان بگویید. بچگیهایتان چطور بودید؟ پدرومادرتان به شما چه چیزی یاد دادند؟ در اولین شغلتان چی یادگرفتید؟ موضوعات شخصی را مطرح کنید. مردم قبل از اینکه به شما اعتماد کنند، باید بدانند شما کی هستید.
قصه های “چرا این جا هستم؟”
اگر کسی فکر کند شما میخواهید ایدهای را بفروشید و او باید برایش پول، زمان یا داراییاش را هزینه کند، “حقایق” شما به دلیل قصد و غرض داشتن فورا بیاعتبار میشوند. به هر حال حتما غیر از دلایل مالی دلایل دیگری هم برای انتخاب شغلتان داشتهاید. به این شخص بگویید که به جز پول چه چیز دیگری از این شغل عایدتان میشود. یا اگر فقط پول برایتان مطرح است، بهش اعتراف کنید.
قصه های بینشی
قصههای ارزشمند و هیجانانگیز درباره آینده باعث میشود سختیهای امروز شکل دیگری پیدا کنند و با خود بگوییم “ارزشش را دارد.” پروژههای بزرگ و چالشهای جدید برای آنهایی که مجبورند زیر بارشان بروند، سخت و ناامیدکننده است. اگر بینش و چشم انداز نداشته باشیم این توسریهایی که به خودمان زدیم، بیمعنی شده و انرژی و رمق اعضای گروه را میگیرند و آن را تضعیف میکنند.
اما با یک دیدگاه مثبت موانع بزرگ کوچک میشوند و تبدیل میشوند به مسائلی ناچیز در مسیر رسیدن به یک هدف ارزشمند.
قصه های ارزش زندگی
ارزشها برای هر کسی تعریف جداگانهای دارند. برای یک نفر درستکاری یعنی کاری را بکند که رئیس گفته. برای کسی دیگر، درستکاری یعنی نه گفتن حتی اگر به قیمت ازدستدادن شغلش تمام شود. اگر شما میخواهید ارزشی را رواج یا آموزش دهید باید قصهای سرهم کنید که در عمل نشاندهد، معنای آن ارزش چیست. به این ترتیب که شما آن را به شکل تجربی برای مخاطب نمایش دهید. موقعیتهای فرضی انگار دروغاند و پر از پندواندرز. منظورتان را صریح بگویید.
قصههای “میدانم در سرت چه چیزی میگذرد.”
مردم دوست دارند احساس امنیت کنند. خیلی وقتها در نتیجه این احساس، تصمیمشان را از قبل گرفتهاند. تصمیمی که با ایدههای شما ممکن است خیلی فرق داشته باشد. آنها نمیآیند بگویند “من به این نتیجه رسیدم که فلان چیز به درد نخور است.” اما شاید در ذهنشان این طوری فکر کنند.
شما میتوانید تردیدهای مخفیانه آنها را در قالب یک قصه مطرح کنید. به این صورت که اول خودتان در قصهای که میگویید به استدلالهای مخالف آنها ارزش و اعتبار بدهید و بعد بدون اینکه کسی را برنجانید آن استدلالها را رد کنید. وقتی که ببینید این روش چطور اعتمادشان را جلب میکند، باور نخواهید کرد.
مخلص کلام
برای اینکه قصه گوی خوبی باشید، به یک عامل درونی بسیار نیاز دارید و آن عامل درونی کنجکاوی است. اگر کنجکاو هستید شرط اصلی قصه گوی موفق شدن را دارید. اما این کنجکاوی لازم هست اما کافی نیست. بلکه شما باید به قصههایی که روزانه به صورت ناخودآگاه در جمع دوستان و آشنایانتان تعریف میکنید توجه داشته باشید و به سادگی از کنار آنها عبور نکنید.
شاید باورتان نشود اما همه ما در طول روز از 6 سبک داستان گویی شخصی استفاده میکنیم که از آنها کاملا بی خبر هستیم. قصههایی درمورد اینکه من چه کسی هستم، چرا این جا قرار دارم، نسبت به زندگی و اطرافیانم چه دیدی دارم، ارزشهای زندگی من چه تعریفی دارند، در چه مهارتی حرفه ای هستم و در آن آموزش یا مشاوره می دهم، ودر آخر داستانی که زیاد تکرار می کنیم و میخواهیم خود را زرنگ نشان دهیم این است که می دانیم در ذهن طرف مقابلمان چه چیزی در حال گذشتن است و ذهن او را می خوانیم.
تعجب نکنید اگر این موارد برای شما صادق است، بدانید برای اکثریت مردم این 6 مورد تکرار می شود و درست است. منتها به سادگی از کنار آن عبور میکنیم.
به عنوان اولین تمرین شما، سعی کنید در هر یک از 6 حالت گفته شده، یک موقعیتی که برایتان اتفاق افتاده را تجسم کنید و آن را روی کاغذ بیاورید. از این 6 موردی که برای خودتان نوشتهاید، یک یا دو مورد آن را در کامنت همین مقاله برای من بنویسید.
در مقاله بعدی قصد داریم در مورد اصول پرورش ذهن و 3 عادتی که برای داشتن ذهنی خلاق باید آنها را کنار بگذاریم صحبت کنیم. مقاله بعدی را از دست ندهید که با حقایق جالب و شگفت انگیزی روبرو خواهید شد.
5 پاسخ
قصه های چه کسی هستم:
من در دوران بچگی خیلی شیطون و بازیگوش بودم اون دوران رو زیاد به خاطر ندارم ولی یادمه همیشه مامان و بابام دوست داشتن من یه بچه آروم و بی سروصدا باشم این انتظار هم در سن ۶،۷ سالگی من یه انتظار غیرقابل عملی بود. بعد از دوران بچگی دوران خردسالی و نوجوانی شروع میشه که من یادمه دیگه شیطون و پر سر و صدا نبودم ، تجربههای بیشتری تو حوزه های مثل ورزش ، کتابخوانی ، کار هنری داشتم خب طبیعی هم بود
من بزرگتر شده بودم!
در همین چند هفته پیش من برای دوران کارآموزی رشته تحصیلیم باید داخل یک شرکت طراحی سایت میرفتم ، خب عنوان اولین بار که من از نزدیک بازار کار طراحی سایت رو می دیدم تجربه شغلی خیلی خوب و مفید برای من بود سعی کردم در کنار اینکه این یک ماه تموم میشه یه سری چیزا رو هم یاد بگیرم .
در حال حاضر اون دوران تموم شده و من سعی دارم که بعداً هم همچین تجربه شغلی جدی و کاربردی در همین شرکت داشته باشم سخته ولی نه به معنی اینکه نشدنی باشه
سلام . به عنوان اولین نمونه یک داستان من چه کسی هستم بسیار خوب بیان شده. امیدوارم این پشتکار و تمرین ها راهمچنان ادامه بدید.
چه کسی هستم؟چرا اینجاهستم؟
من ازوقتی یادمه علاقه زیادی به نوشتن وخوندن قصه های این واون داشتم نه اینکه آدم فضولی باشم نه😂
کلا دوسدارم بدون آدما چیا حالشون روخوب میکنه و چیا ناراحتشون میکنه،انتظارشون از بقیه چیه واون چیزی که تووجودشون یه رازه روکشف کنم😍
تابه الانم خوشبختانه توی دوستان و فامیل نظرهمشون روجلب کردم و خیلی راحت باهام درد ودل میکنن
توی دبیرستان بخاطرعلاقه زیادم به این موضوع رفتم ادبیات خوندم وخدایش خیلیم توش موفق بودم واونقدذوق نویسندگیم زیادشدکه یه داستان هم نوشتم ومعلمم خیلی استقبال کرد،بزرگترکه شدم متاسفانه خیلی این علاقموجدی نگرفتم وبه خودم میگفتم خب خیلیا می تونن مث من شعروداستان بنویسن ومگه شاخ قول شکوندم،رفته رفته احساس کردم کار با سیستم ونرم افزار حس خوبی بهم میده وهرروزهم چیزای جدید یادمیگیرم پس زدم به سیم آخرو رفتم توی این شغل😂
کار باسیستمم خیلیی ضعیف بوداما رفته رفته با حرص دادن همکارا بالاخره یه چیزایی یادگرفتم وتونستم شروع کنم اماراستش بیشترعاشق اون قسمت کارم بودم که بامشتریام تعامل میگیرم وسلیقشون رومیفهمیدم وبراشون طراحی میکردم اما راستش دروغ چرا من اصلا سرج کردن وتهیه محتوام خیلی افتضاع بود وهمیشه گوگل به دادم میرسید
درسته مشتریم راضی بودامامن دوس نداشتم اینطوری🤐سرتون رودردنیارم بالاخره گذشت تا من بایه خانمه بااستعداد ومدیرآشناشدم والانم توی دفترش دوره کارآموزی میرم وناگفته نمونه من یکی از خواسته هام اینه که درآینده مث ایشون بشم البته بایاری خدا وتلاش همه اطرافیان😂
ازاونجایی که استادم (کارفرمام)خیلی به علایقم توجه میکنه وقتی متوجه شدتهیه محتوام ضعیفه منوتوی یه کلاس قوی ثبت نام کرده ومنم هرروز دارم چیزای جدیدیادمیگیرم و درسته خیلی سخته اما دیگه هرکه طاوس خواهدجورهندوستان کشد😊
ممنون از داستان خوبتون. خیلی دوست دارم ته داستانتون را بدونم که به هدفتون چطوری خواهید رسید؟ همون طور که گفتم مردم دیگه نمیخوان مقدمه و انتهای داستان را بدونن بلکه میخوان با شما که قهرمان داستان هستید همراه بشوند و تک تک سختی ها و چالش های شما را ببینید و درک کنند. منم یکی از همین افراد هستم که میخوام بدونم در این راه چه سختی هایی می کشی و چطوری این مشکلات و چالش هارا پشت سر خواهی گذاشت…
منتظر ادامه داستان شما در مقالات بعدی هستم….
ممنون از سایت خوب و کاربردیتون